mehran(مدیر داخلی)
از on 14 شهریور, 1399
0 امتیاز 93 views 5 خوشم آمد ها 3 نظرات

حکایت و پند....
روزی حضرت موسی از خداوندمیخواهد که عزیزترین بنده خود را به او معرفی کند.
از طرف خدا وحی رسید .که ای موسی طلوع خورشید صحرای سینا را بپیما.
موسی هنگام طلوع خورشید راهی صحرای سینا میشود.
انقدر پیاده روی میکند تا به زاهدی میرسد که مشغول عبادت است.نظاره گر عبادت میشود .میبیند که زاهد بعد از عبادت خدای خود تکه نانی از زیر سجاده بیرون می آورد و لقمه ای میخورد و بقیه نان را زیر سجاده میگذارد و دوباره مشغول عبادت خویش میشود.موسی روی به خدا کرده و شکر گذار که عزیزترین بنده خود را به او نشان داده.از خداوند وحی میرسد .ای موسی تو در اشتباهی .به راهت ادامه بده.
موسی به راه می افتد تا از دور شخصی را میبیند.میبیند شخصی بر فرشی نشسته و سفره ای مملو از انواع غذاها و متنوع ترین میوه ها و نوشیدنیها را دارد .
موسی نظاره گر میشود و میبیند مرد پس از خوردن ان غذاها لگدی به سفره زده و همه را دور میریزد.
موسی روی به خدا کرده میگوید ای خدای بزرگ نگو که این عزیزترین بنده تو است. وحی میرسد .ای موسی این عزیزترین بنده من است .
موسی ان زاهد را دیدی که عبادت میکرد ؟او تکه نانی را خورد و بقیه آن را برای بعد گذاشت اما این بنده لگدی به سفره زد و عبادت هم نکرد .این بنده اعتقاد راسخ دارد که من خدای او در فردا هم رزق او را خواهم داد .اما ان زاهدبه دلیل ترس نان را برای فردا گذاشت.من محتاج عبادت بنده ها نیستم .خلقت انسان برای موجودیت عشق و بخشش و خوشنودی من است.موسی این عزیزترین بنده من است . موسی با یک دست برای خوشنودی من سکه ای ببخش و با دست دیگر بیشتر از ان از من بستان.
بخشندگی جوهره خلقت من است .
mehran

0
Total votes: 0
mehran(مدیر داخلی)
باران پاییزی من............ دوباره دلم هواي تورو كرده رفيق ! هنوز كه پنهاني اما من پيدايم پيدايم تمام برگ هاي زردم ريخت ، باد برگ هامو تا دور دست ها برد تا هر جا كه نشاني از قصه ي پاييز بود و برگ، كوچه باغ از خاطرات سبز من ، زرد وسرخ و نارنجي شد اما من هنوز از عريان شدن نمي ترسم ، از اين كه بي تن پوش ، بي برگم ، ملالي ندارم ، امروز ديدم ، كه چطور پاييز هر چه را كه داشتم از من ربود به من گفت كه ، كهنه ها بايد بروند تا فرصتي براي جوانه زدن تازه ها باشد پاييز اي فصل بي قراري ، دوباره نگاهت ميكنم دقيق وآشنا ، تو بخش پنهان مني ، هويدا شو ، تو نغمه هاي نخوانده ي مني ، مرا بخوان ، چرا وقتي كه مي آيي اينگونه بيتاب ميشوم ، چه چيزي با فرود تو در من فرو مي ريزد، چرا از آوار برگ هايم بر زمين نمي ترسم ، چه اميدي در دلم بيدار مي كني كه وقتي صداي خش خش برگ هايم را زير پاي رهگذران بي خيال مي شنوم اندوهي به دلم نمي نشيند ، صداي طوفان تو كه شاخه هاي ذهنم رو ميتكونه رويا ي بهار رو تا دور دست ها مي بره ، من نمي لرزونه، هيچ وحشتي از صداي رعد و برقت ندارم ، انگار حالا بعد از رها شدن از هر برگي ، كه روزي وصله ي تنم بود احساس خوش آزادي مي كنم ، احساس همه جائي بودن و به هيچ تعلق داشتن ، حالا خوب نگاه كن با من چه كرده اي ؟ من درختي عريانم ، مي تواني در عرياني روحم زيبائي و جلال نيستي رو بعد از رها شدن از هستي مشاهده كنم ، من تهي از بودنم، تا با تولبريز بشم، با توكه مفهوم شفاف نيستي هستي ، پس رفيق ! در سكوت بشنو چه كسي با تو هر لحظه حرف مي زنه ، نيستي به حيات جاودانه اشاره مي كنه ، همان جا كه از غربت دوري از آن فضا گاه مي ناليم و اشك مي ريزيم ، من امروز در ابتداي فصل پاييز ، صداي پرنده ي مهاجر رو شنيدم ، پرنده اي كه با منقارش ، همه برگ هامو چيد،نيستي از نظر تو يعني چي؟ چرا از شنيدن واژه ي مرگ همواره در هراسيم ، چرا اين كلمه به ما احساس خالي شدن مي دهد مثل اين كه برگي از فراز كوهي به اعماق دره اي عميق فرو مي افتد ، بيا باهم نترسيم و به تصوير برگ نگاه كنيم برگ به زمين مي افته و تو تصور ميكني كه ديگر نيست در حالي كه برگ به كام زمين فرو مي ره و غناي خاك مي شه تا خاك بتونه ريشه هاي گرسنه رو تغذيه كنه ، به جاي برگي كه از شاخه فرو افتاده بهار ديگر برگ هاي بيشتري جوانه خواهد زد ، شاخه هاي كوتاه بلندتر خواهد شد و قامت درخت رشيدتر ، اگر نيستي را ادراك نكني ، هستي بي معنا خواهد بود ، نيستي همون لحظه اي است كه ريه هاي تو از اكسيژن تهي مي شه و هستي همون دم كه همواره به ريه هاي تو جذب مي كنه ، تا ريه هاي تو دوباره خالي نشه از هواي تازه پر نخواهد شد ، وقتي كسي ميره به نظر من وتو او ديگر نيست درحالي كه او همواره هست بلكه نوع حركت او درهستي تغيير كرده است ، مرگ چون سايه اي همراه ماست هر لحظه رو لمس مي كنه ، چه چيزي موجب ترس ما از مرگ مي شه؟ روح به دنبال گمگشته ي خود مي گرده ، نيمه پنهاني كه از لو ربوده شده ، به دنبال عطر باغي است كه از آن دور شده ، به دنبال طعم سيبي است كه از خوردن آن منع شده ، روح به دنبال عريان شدن است ، به دنبال آزادي است ، به دنبال يك تكه آسمان آبي است ، روح نيازمند لمس نيستي در هستي است ، به ياد داشته باش برگ هايت ، همان وابستگي هاي تو هستند، از آن ها دل بكن ، هميشه آماده رهاكردن همه چيز كه به ظاهر متعلق به توست باش اگر از قبل بي برگي رو تجربه كني هيچ از دست دادني تو رو مغموم نمي كنه چراكه مي آموزي هيچ چيزي در عالم به ما تعلق نداره ، جز روح ما ، روح جز عرياني ، تن پوشي نداره ، بذار رها بشم از هر دروغي كه مارو از خودمون دور ميكنه ، آن سوي مرگ ، آن سوي نيستي ، آن سوي رها شدن از هر قيد و مالكيتي در اون لحظات كه فاصله اي بين بودن و نبودن نخواهد بود به ياد من باش ، زماني كه من براي فرو ريختن برگ هايم گريه نكردم ، من به هيچ لحظه اي خيانت نكردم با اين آگاهي كه روزي اين لحظه ها از من گرفته خواهد شد تا براي فصل ديگر عرياني رو لمس كنم ، اون زمان كه تو آگاهانه مي بيني كه داشته هايت رو نداري ، رها شدن از هر مالكيتي والا ترين شأن تو در هستي خواهد بود وباز در اون لحظه ها به ياد من باش كه به تو گفتم ، من يك درختم ، درختي بي برگ و بارم و نمي ترسم اگر پاييز... اگر پاييز... اگر پاييز.. mehranبهار92
پسند کردم (5)
Loading...
5
ĦѦღi∂ɛн
(OK)
بخاطر دوست درگذشت
Heroساناز_آرامش باران_
پسند کردم (5)
Loading...
5
ĦѦღi∂ɛн
1f44c.png
1
1
14 شهریور, 1399
بخاطر دوست درگذشت
لايك
14 شهریور, 1399

It will be interesting:

از on 16 آذر, 1402
0 امتیاز 90 views 2 پسند 0 نظرات
Read more
از on 16 بهمن, 1402
0 امتیاز 67 views 1 like 0 نظرات
Read more
از on 21 بهمن, 1402
0 امتیاز 30 views 1 like 0 نظرات
Read more