mehran(مدیر داخلی)
از on 9 بهمن, 1396
0 امتیاز 510 views 3 خوشم آمد ها 0 نظرات

ازسر صبح به عشاء. دل من طواف کعبه بکند
درد عشق را حرم کعبه این دل بکند .
هر چه گویم که خدایا به کدام قبله نماز باید کرد
قبله عشق دلو یا که به سنگ باید کرد.
به ندای دل من وحی رسید 
که تو ای عاشق دلخسه و ای بنده من .
من تو را خلق نمودم به صفای دل و عشق 
که مرا دوست بداری به رضای دل و عشق
من بگفتم من نادان من خسته من حیران و پریشان 
بگذر از سر تقصیر و گناهم که شدم عاشق سنگ.
پس تو ای دوست بگیر پند ز من
که خدا هست درون دل من 
عاشقی هست همان همره من 
مهربانیست ره و پیشه من

تقدیم به #باران پاییزی من ........
mehran
1396/11/8

0
Total votes: 0
کلمات کلیدی: باران</a> پاییزی
mehran(مدیر داخلی)
باران پاییزی من............ دوباره دلم هواي تورو كرده رفيق ! هنوز كه پنهاني اما من پيدايم پيدايم تمام برگ هاي زردم ريخت ، باد برگ هامو تا دور دست ها برد تا هر جا كه نشاني از قصه ي پاييز بود و برگ، كوچه باغ از خاطرات سبز من ، زرد وسرخ و نارنجي شد اما من هنوز از عريان شدن نمي ترسم ، از اين كه بي تن پوش ، بي برگم ، ملالي ندارم ، امروز ديدم ، كه چطور پاييز هر چه را كه داشتم از من ربود به من گفت كه ، كهنه ها بايد بروند تا فرصتي براي جوانه زدن تازه ها باشد پاييز اي فصل بي قراري ، دوباره نگاهت ميكنم دقيق وآشنا ، تو بخش پنهان مني ، هويدا شو ، تو نغمه هاي نخوانده ي مني ، مرا بخوان ، چرا وقتي كه مي آيي اينگونه بيتاب ميشوم ، چه چيزي با فرود تو در من فرو مي ريزد، چرا از آوار برگ هايم بر زمين نمي ترسم ، چه اميدي در دلم بيدار مي كني كه وقتي صداي خش خش برگ هايم را زير پاي رهگذران بي خيال مي شنوم اندوهي به دلم نمي نشيند ، صداي طوفان تو كه شاخه هاي ذهنم رو ميتكونه رويا ي بهار رو تا دور دست ها مي بره ، من نمي لرزونه، هيچ وحشتي از صداي رعد و برقت ندارم ، انگار حالا بعد از رها شدن از هر برگي ، كه روزي وصله ي تنم بود احساس خوش آزادي مي كنم ، احساس همه جائي بودن و به هيچ تعلق داشتن ، حالا خوب نگاه كن با من چه كرده اي ؟ من درختي عريانم ، مي تواني در عرياني روحم زيبائي و جلال نيستي رو بعد از رها شدن از هستي مشاهده كنم ، من تهي از بودنم، تا با تولبريز بشم، با توكه مفهوم شفاف نيستي هستي ، پس رفيق ! در سكوت بشنو چه كسي با تو هر لحظه حرف مي زنه ، نيستي به حيات جاودانه اشاره مي كنه ، همان جا كه از غربت دوري از آن فضا گاه مي ناليم و اشك مي ريزيم ، من امروز در ابتداي فصل پاييز ، صداي پرنده ي مهاجر رو شنيدم ، پرنده اي كه با منقارش ، همه برگ هامو چيد،نيستي از نظر تو يعني چي؟ چرا از شنيدن واژه ي مرگ همواره در هراسيم ، چرا اين كلمه به ما احساس خالي شدن مي دهد مثل اين كه برگي از فراز كوهي به اعماق دره اي عميق فرو مي افتد ، بيا باهم نترسيم و به تصوير برگ نگاه كنيم برگ به زمين مي افته و تو تصور ميكني كه ديگر نيست در حالي كه برگ به كام زمين فرو مي ره و غناي خاك مي شه تا خاك بتونه ريشه هاي گرسنه رو تغذيه كنه ، به جاي برگي كه از شاخه فرو افتاده بهار ديگر برگ هاي بيشتري جوانه خواهد زد ، شاخه هاي كوتاه بلندتر خواهد شد و قامت درخت رشيدتر ، اگر نيستي را ادراك نكني ، هستي بي معنا خواهد بود ، نيستي همون لحظه اي است كه ريه هاي تو از اكسيژن تهي مي شه و هستي همون دم كه همواره به ريه هاي تو جذب مي كنه ، تا ريه هاي تو دوباره خالي نشه از هواي تازه پر نخواهد شد ، وقتي كسي ميره به نظر من وتو او ديگر نيست درحالي كه او همواره هست بلكه نوع حركت او درهستي تغيير كرده است ، مرگ چون سايه اي همراه ماست هر لحظه رو لمس مي كنه ، چه چيزي موجب ترس ما از مرگ مي شه؟ روح به دنبال گمگشته ي خود مي گرده ، نيمه پنهاني كه از لو ربوده شده ، به دنبال عطر باغي است كه از آن دور شده ، به دنبال طعم سيبي است كه از خوردن آن منع شده ، روح به دنبال عريان شدن است ، به دنبال آزادي است ، به دنبال يك تكه آسمان آبي است ، روح نيازمند لمس نيستي در هستي است ، به ياد داشته باش برگ هايت ، همان وابستگي هاي تو هستند، از آن ها دل بكن ، هميشه آماده رهاكردن همه چيز كه به ظاهر متعلق به توست باش اگر از قبل بي برگي رو تجربه كني هيچ از دست دادني تو رو مغموم نمي كنه چراكه مي آموزي هيچ چيزي در عالم به ما تعلق نداره ، جز روح ما ، روح جز عرياني ، تن پوشي نداره ، بذار رها بشم از هر دروغي كه مارو از خودمون دور ميكنه ، آن سوي مرگ ، آن سوي نيستي ، آن سوي رها شدن از هر قيد و مالكيتي در اون لحظات كه فاصله اي بين بودن و نبودن نخواهد بود به ياد من باش ، زماني كه من براي فرو ريختن برگ هايم گريه نكردم ، من به هيچ لحظه اي خيانت نكردم با اين آگاهي كه روزي اين لحظه ها از من گرفته خواهد شد تا براي فصل ديگر عرياني رو لمس كنم ، اون زمان كه تو آگاهانه مي بيني كه داشته هايت رو نداري ، رها شدن از هر مالكيتي والا ترين شأن تو در هستي خواهد بود وباز در اون لحظه ها به ياد من باش كه به تو گفتم ، من يك درختم ، درختي بي برگ و بارم و نمي ترسم اگر پاييز... اگر پاييز... اگر پاييز.. mehranبهار92
پسند کردم (2)
Loading...
3
پسند کردم (2)
Loading...
3

It will be interesting:

از on 21 بهمن, 1402
0 امتیاز 34 views 1 like 0 نظرات
Read more
از on 10 مهر, 1402
1 امتیاز 75 views 3 پسند 0 نظرات
Read more
از on 16 بهمن, 1402
0 امتیاز 74 views 1 like 0 نظرات
Read more