حکایت و پند....
روزی حضرت موسی از خداوندمیخواهد که عزیزترین بنده خود را به او معرفی کند.
از طرف خدا وحی رسید .که ای موسی طلوع خورشید صحرای سینا را بپیما.
موسی هنگام طلوع خورشید راهی صحرای سینا میشود.
انقدر پیاده روی میکند تا به زاهدی میرسد که مشغول عبادت است.نظاره گر عبادت میشود .میبیند که زاهد بعد از عبادت خدای خود تکه نانی از زیر سجاده بیرون می آورد و لقمه ای میخورد و بقیه نان را زیر سجاده میگذارد و دوباره مشغول عبادت خویش میشود.موسی روی به خدا کرده و شکر گذار که عزیزترین بنده خود را به او نشان داده.از خداوند وحی میرسد .ای موسی تو در اشتباهی .به راهت ادامه بده.
موسی به راه می افتد تا از دور شخصی را میبیند.میبیند شخصی بر فرشی نشسته و سفره ای مملو از انواع غذاها و متنوع ترین میوه ها و نوشیدنیها را دارد .
موسی نظاره گر میشود و میبیند مرد پس از خوردن ان غذاها لگدی به سفره زده و همه را دور میریزد.
موسی روی به خدا کرده میگوید ای خدای بزرگ نگو که این عزیزترین بنده تو است. وحی میرسد .ای موسی این عزیزترین بنده من است .
موسی ان زاهد را دیدی که عبادت میکرد ؟او تکه نانی را خورد و بقیه آن را برای بعد گذاشت اما این بنده لگدی به سفره زد و عبادت هم نکرد .این بنده اعتقاد راسخ دارد که من خدای او در فردا هم رزق او را خواهم داد .اما ان زاهدبه دلیل ترس نان را برای فردا گذاشت.من محتاج عبادت بنده ها نیستم .خلقت انسان برای موجودیت عشق و بخشش و خوشنودی من است.موسی این عزیزترین بنده من است . موسی با یک دست برای خوشنودی من سکه ای ببخش و با دست دیگر بیشتر از ان از من بستان.
بخشندگی جوهره خلقت من است .
mehran